اشک خدا

totalitarismاما با همه

اشک خدا

totalitarismاما با همه

شیطان بدجور ضایع شد

دو دوست بودند که یکی در کوهستان ودیگری در شهر زندگی میکرد

شخصی که در شهر زندگی میکرد زندگی انسانی به دوراز خواسته ها وشهوت رانی ها داشت او یک مغازه ی کوچک پارچه فروشی ومشغول کسب در امدبوداو همه ی کار های خودرابرای رضای خداانجام میداد . سرتان را دردنیاورم دوستان

امادوستش که در کوهستان بودبه دوراز مردم وبه تنهایی مشغول عبادت خدا بود

روزی عابدکه درشهربودتصمیم گرفت که سری به دوستش بزند

ازقرارپیش او رفت

باکمی صحبت درمورد اوضاع جامه و مردم حرف برسراین شد:

عابد تواینجاتنهاکه هستی عبادتت معنایی نداره چون اینجا کسی نیست که توبه اون نگاه کنی یادچارشهوت بشی وشیطان بیادسراغت

بیا جامونوعوض کنیم تا بفهمی توشهربودن بایه عده واینکه باخداباشی سخته یاتنهاباشی بدون مردم درکوهستان خدا رو عبادت کنی؟

عابد قبول کرد وبه شهررفت بعدازاینکه روزسختی را دربازازسپری کردبه کلبه ی دوستش برگشت

غافل از اینکه چه چیزی در انتظارش است

عابدکه نزدیک ۵۰سال بدون مردم درکوهستان خدارا عبادت کرده بود مثله همیشه اول نمازش را خواند

وسپس خواست چیزی بخوردشب سردی بود٬ناگهان در زده شد!عابدگفت:یعنی این وقت شب کیه؟

دررا باز کرد دخترزیباروی بود قبل ازاینکه عابدلب به سخن اورددخترک گفت:پدرجان من در این شهر غریبم

وجای را برای خوابیدن ندارم

عابدقبول کرده ودخترک را پناه میدهد!بعدازاینکه شام راخوردنددخترک خواست بخوابد

عابد اورابه اتاقی راهنمایی کرد

بعدازچندقیقه صدای دختر آمد عابد عابد:عابد جواب داد چه شده دخترم ببخشید من از انجایی که مادر ندارم شبها کنارپدرم میخوابیدم

عابد قبول میکند ودخترک رامنارخودمیبرد هنگام خواب دخترپای خودرابه عابدمیمالیدواین باعث تحریک عابدشده و... بغیروهم که میدونید هر انسانی جایزوالخطاست

صبح که شد دخترگفت عابد تمام عبادتت فناشد من چندسال بودکه میخواستم دوستت تورافریب دهم ولی اوفریب نخورد اما تو یک شبه همه چیزت راازدست دادی

عابدخندیدودست خودرابالا بردوگفت خداراشکر که دشمن خدارا...ولاغیر

ومردراندادادند که ای عابدجهنمی نشدی ولی همه ی عبادتت سوخت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد